یه خاطره
گل نازم دیشب چهار دست و پا رفتی سمت بابایی که اصلا حواسش بهت نبود و داشت نلویزیون نگاه می کرد یه دفعه چنگ انداختی و یه دسته موی بابایی رو کشیدی. وااااااااااای نمی دونی من چقدر خندیدم چون از اون اولش حواسم به شما بود و دوست داشتم عکس العمل ناگهانی بابا رو هم ببینم. بابا اولش خیلی شوکه شده بود و خیلی هم دردش گرفت ولی بعدش اون هم مثل من خیلی خندید. یعنی مامانی عاشقتم راستی، دیروز بعد از ظهر به شدت بوی پیاز و نعنا داغ می اومد عجیب هوس کرده بودم ولی دلم نمی اومد به بابایی بگم بره برام آش بخره آخه اون هم روزس و توی گرما بیرون رفتن واقعا سخته برای همین تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم. تا اینکه نزدیکای غروب خانم همسایه با یه کاسه آش بزرگ اومدن دم ...
نویسنده :
مامان
1:19